سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غریبه ای با او

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 89/4/31 12:50 عصر

وقتی با همه بیگانه می شوی مثل یک غریبهء تنها ! سخته ، با همه هستی اما نیستی! ‌می خندی اما اشکهایت در دلت جاری است ! فریاد می زنی ولی در سکوتی عمیق فرو رفتی ! این همه تضاد گاهی چنان تورا برمی آشوبد و به هم می ریزد که دلت می خواهد فرار کنی،
نه از دیگران که از خودت !

کاش می توانستی! . . . .

از نقش بازی کردن بیزاری اما همه می خواهند نقش بازی کنی ! حالا می فهمی که تنها کست، فقط اوست! که تورا همانگونه که هستی می پذیرد ، کمکمت می کند و آرام آرام ، قدم به قدم با عشقش پرورشت می دهد! تو به قله می رسی ولی می دانی که قدم هایت نیاورده اندت !
بلکه اوست که تورا تا بدین جا کشانده !

خراب می کنی، درستش می کند ! می شکنی دوباره خلقت می کند !
کلافه و خسته می شوی نوازشت می کند !

تورا چنان می بخشد که گویی هیچ کار بدی نکرده ای ! چنان تحویلت می گیرد که شک می کنی به اطراف نگاه می کنی می پرسی با من هستی ؟1؟
و می بینی کسی جز تو در این خلوت راهی ندارد و
اوست که در خلوت خودت تورا دریافته !

تنها کسی که تورا می شنود، می بیند، می خواند !

چشمان شیرین نگرانش دیوانه ات می کند !
صدایش که می کنی جوابت را می دهد به خود می آیی می بینی قبل از آنکه بخوانیش تورا صدا زده !

باز هم او اول است !

هر وقت کم می اوری آنقدر بهت می دهد تا جبران شود ! آخر او جبار است ، جبران کننده !

بن بست تو زمانی است که به اندازهء یک میلیاردم میلیاردم لحظه ای از او دور شوی به خاطر غفلت، گناهت، اشتباهاتت وغرورت . . .
به خاطر هر چیزی غیر او !

آن وقت خودت را آنقدر به در و دیوار بن بست می زنی و آنقدر دلت زخمی درد دوریش می شود تا چشمان سنگت به گرمای اشک جان یابد و نردبان مهربانیش را در انتهای بن بستت ببیند !

تنها اشک می تواند چشمانت را بینا کند
اشک روحت را شستشوی احساس می دهد
و در زلال قدم های اشک آغوش مهربانیش را تجربه می کنی!   


می گفت : خدا به نماز تو احتیاجی نداره!

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 89/2/5 6:58 عصر

می گفت : خدا به نماز تو احتیاجی نداره! دلت با خدا باشه!

چشماش پر از اشک شد. . .

: می دونم خدا به بندگی من احتیاجی نداره !!

اما. . .

اما من که به خدائیش نیاز دارم

اگه برام خدایی نکنه . . ؟!؟

اگر . ...

دونه های اشک صورتش رو شست....

می گفت : به دلت رفتار کن برای چی خودت را اذیت میکنی؟!؟

توی آینه نگاهی به دلش کرد جاش خالی بود

کدوم دل ؟!؟؟

خیلی وقته برده !!!

اصلا دلی که با اون نباشه رو می خوام چی کار ؟!

بغض گلوش رو فشار می داد...

فکر میکرد میخواند اونو از عشقش جدا کنند !!

دست وپا می زد....

خدایا تو نخواه!!

 


دل من و او . . .

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 88/10/30 12:39 صبح

دل من و او. . .

دل من می داند قصهء عشق زمزمهء لب های تشنهء آب است
که به تماشا نشست حقیقت را بردستهای خستهء سقا

دل من می خواند در نسیم نگاه یار، آواز رهایی را
دل من می جوید در کوچه باغهای شهادت، او را

دل من می سوزد بی صدا و آرام
در فراق تنهاترین یار خدا

می آید، می آید، باور شبهای اوست
می بیند، می بیند، قصهء تنهاییش

می شناسد صدای قدم های فردا را با او
می شمارد شبهای تاریک زمان را بی او

می نشاند امید را سر کوچهء یأس
تا مبادا کسی راه گم کرده بدان سوی رود

دل من می داند که ماه نشانی است از او
می رساند شب به شب سلامی
تا رساند ماه به او

روزها پشت هم می آیند
و نگاه من هنوز، سپید گشته به در
تا بیاید شاید، روزی آن جمعهء موعود

دل من اما بی قرار لحظهء دیدار
آسمان را به مدد می خواند
هر لحظه ، هرشب ، هر روز به اصرار

دل من می کارد اشکهایش را درباغچهء آرزو
تا شود سبز، عشقش! در انتظار گل روی او

دل من و او

                  باشد که روزی . . . .         

 

 


آخرین روز محرم وپیمان شوم

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 88/10/26 11:27 عصر

در آخر ماه محرم در سال 11 هجری قمری صحیفه ملعونه دوم نوشته شد و به امضاء منافقین رسید. 1

محتوای آن چنین بود که نگذارند خلافت و امامت مسلمین بعد از پیامبر (ص) به علی بن ابیطالب (ع) برسد، و براساس آن مقدمات و زمینه غصب خلافت و گرفتن بیعت از آن حضرت به هر صورت ممکن را فراهم نمودند. بانوشتن آن صحیفه اساس ظلم و ستم به اهل بیت را بنا نهادند ،

که به فرمودهء امام صادق(ع):

"اذا کتب الکتاب قتل الحسین(ع)" 2
(هنگامی که صحیفهء ملعونه نوشته شد امام حسین (ع) به شهادت رسید)

1.   ارشاد القلوب :ج2 ص335. بحارالانوار:ج28 ص104. درجات الرفیعه:ص302. الصوم المهرفه:ص77. انوار العلویه:ص76

2.  کافی:ج8ص179. بحارالانوار:ج24 ص336، ج28 ص123، ج31 ص635. تفسیر نورالثقلین:ج4 ص616. تاویل الآیات:ج2 ص672. البرهان:ج4 ص884.

 

                                 برگرفته از کتاب تقویم شیعه ص46

 


هستی به همین نفس هایم !

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 88/9/5 11:24 صبح

هستی به همین نفس هایم ! به همین هوایی که ششم را پر و خالی می کند !
هستی که اگر نبودی ؟! که اگر قصهء تو افسانه ای بود که خورشید سروده ؟!
 پس چگونه نفس می کشم؟ و باران را برگونه هایم حس می کنم؟ خورشید روی چه حسابی طلوع میکند؟ و ماه با چه اندیشه ای می تابد؟
 واگر نبودی واگر نیستی جواب پرستوهای مهاجر با کیست؟ پس صدای قدم های کیست که نیمه شب های شهر را در می نوردد؟ و آواز آشنایی زمزمهء لحظه هایش است ؟!
پس قاصدک از که می گفت آن آشنای غریبی که تنها سپیده معنای سلامش را می فهمد؟! و سواری که افق در نگاهش گم می شد؟
بودنت را در آسمان، نه! در همین زمین در کوچه های شب شنیدم، بوئیدم و احساسم در فهمش خود را پرپر کرد !
هستی به همین درختها که برگهای سبزشان حکایت تو را مینویسند !

هستی و بودنت تنها بهانهء زیستنم !

که اگر نبودی نبودم ! و نیستم اگر جواب تاریکی لحظه هایم را در روشنایی سلامت نشنوم !


نشست منطقی

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 88/8/18 2:47 صبح

 

نشست و خیلی منطقی تمام جوانب مسآله را بررسی کرد و باز خیلی منطقی به این نتیجه رسید که نباید رشتهء هنر را برای ادامه تحصیلم انتخاب کنم

من هم مثل یک جوان موجه و منطقی به حرفهایش گوش کردم و گاه گاهی سری تکان دادم ولی نمی دانم چرا نتیجه ای که گرفتم 180 درجه با او فرق داشت همهء منطق او به من می گفت:

 باید هنر بخوانم ! 


اولین کلمه. . . !

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 88/8/15 6:50 عصر

ساده بود مثل خنده هایش ،تو می خواستی برای یک لبخند دیگر همهء دنیا را پای چالهای ظریف صورتش بریزی! که انگار همهء زبیایی را در پشت پردهء لبخندش پنهان کرده بود و تو می دانستی که صمیمی ترین لحظه ها را می فهمد .

بار دیگر دستان کوچکش را گرفتی و در دستان بزرگ خود گم کردی شاید ضریح قلبش دستان گره کرده ات را مستجاب کند .

و او اولین کلمهء زندگی را هجی کرد. . .   

                                                                     مامان ! 

 

                           


وقتی مُردم . . .

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 88/8/14 10:10 صبح

 

وقتی مُردم، شب بود باران می بارید. . . 

هنوز نور چراغ آن ماشین که چشمانم را زد و رد خونی که خیابان را شستشو داد

 به خاطر دارم !

نگاه بی اعتنای رهگذران و عبور بی مهر ماشینها، آخرین ثانیه های بودنم را تعبیر می کنند.

من مُردم اما نمی دانم از تصادف ماشین در نیمه شب بارانی

یا در اندوه مرگ پروانه کنار پنجره تنهایی!


در کویر به باران بیاندیش!

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 88/4/30 11:37 صبح

 

    به بارش اشک ایمان دارم

                            در خشکسالی روح

    و تابش مهر

                            در سیاهچال خودخواهی انسان

   

    کودکی را دیدم که امید را هجی می کرد

                            ولبخند یآس را که بازیچه ای بود برای شیطان

     

       خندیدم و خنده ام فرشته ای شد

                                         که زندگی می بخشید. . .    


زندگی و بستنی!

ارسال  شده توسط  نغمه انتظار در 88/4/10 3:20 عصر

 

زندگی خوردن یک بستنی است قبل ازاینکه آب بشه!

 درحالیکه به این جمله می اندیشید نگاهی به بستنی آب شدش کرد. نتونسته بود به موقع تمومش کنه! یه مثلی هست که میگه اگه تو نخوری زمین نمی مونه!و مگس ها فقط به خاطر عمل به این مثل مهم با لذت در حال خوردن بستنی نیمه تمام او بودند.

 و او داشت به جملهء فیلسوفانش فکر می کرد! 

 


<      1   2   3   4   5   >>   >