وقتی با همه بیگانه می شوی مثل یک غریبهء تنها ! سخته ، با همه هستی اما نیستی! ‌می خندی اما اشکهایت در دلت جاری است ! فریاد می زنی ولی در سکوتی عمیق فرو رفتی ! این همه تضاد گاهی چنان تورا برمی آشوبد و به هم می ریزد که دلت می خواهد فرار کنی،
نه از دیگران که از خودت !

کاش می توانستی! . . . .

از نقش بازی کردن بیزاری اما همه می خواهند نقش بازی کنی ! حالا می فهمی که تنها کست، فقط اوست! که تورا همانگونه که هستی می پذیرد ، کمکمت می کند و آرام آرام ، قدم به قدم با عشقش پرورشت می دهد! تو به قله می رسی ولی می دانی که قدم هایت نیاورده اندت !
بلکه اوست که تورا تا بدین جا کشانده !

خراب می کنی، درستش می کند ! می شکنی دوباره خلقت می کند !
کلافه و خسته می شوی نوازشت می کند !

تورا چنان می بخشد که گویی هیچ کار بدی نکرده ای ! چنان تحویلت می گیرد که شک می کنی به اطراف نگاه می کنی می پرسی با من هستی ؟1؟
و می بینی کسی جز تو در این خلوت راهی ندارد و
اوست که در خلوت خودت تورا دریافته !

تنها کسی که تورا می شنود، می بیند، می خواند !

چشمان شیرین نگرانش دیوانه ات می کند !
صدایش که می کنی جوابت را می دهد به خود می آیی می بینی قبل از آنکه بخوانیش تورا صدا زده !

باز هم او اول است !

هر وقت کم می اوری آنقدر بهت می دهد تا جبران شود ! آخر او جبار است ، جبران کننده !

بن بست تو زمانی است که به اندازهء یک میلیاردم میلیاردم لحظه ای از او دور شوی به خاطر غفلت، گناهت، اشتباهاتت وغرورت . . .
به خاطر هر چیزی غیر او !

آن وقت خودت را آنقدر به در و دیوار بن بست می زنی و آنقدر دلت زخمی درد دوریش می شود تا چشمان سنگت به گرمای اشک جان یابد و نردبان مهربانیش را در انتهای بن بستت ببیند !

تنها اشک می تواند چشمانت را بینا کند
اشک روحت را شستشوی احساس می دهد
و در زلال قدم های اشک آغوش مهربانیش را تجربه می کنی!