می گفت : خدا به نماز تو احتیاجی نداره! دلت با خدا باشه!

چشماش پر از اشک شد. . .

: می دونم خدا به بندگی من احتیاجی نداره !!

اما. . .

اما من که به خدائیش نیاز دارم

اگه برام خدایی نکنه . . ؟!؟

اگر . ...

دونه های اشک صورتش رو شست....

می گفت : به دلت رفتار کن برای چی خودت را اذیت میکنی؟!؟

توی آینه نگاهی به دلش کرد جاش خالی بود

کدوم دل ؟!؟؟

خیلی وقته برده !!!

اصلا دلی که با اون نباشه رو می خوام چی کار ؟!

بغض گلوش رو فشار می داد...

فکر میکرد میخواند اونو از عشقش جدا کنند !!

دست وپا می زد....

خدایا تو نخواه!!