به نام آب و یاد ساقی
بچه که بودم هر وقت می ترسیدم، یا هول می کردم
می گفتم یا اباالفضل
آنقدر قلبم آروم می گرفت!
هروقت داشتم می افتادم
می گفتم یا اباالفضل
نمی دونم از کجا ؟
ولی مطمئن بودم حضرت عباس حتما نگهم می داره!
مطمئن بودم !
به نام آب و یاد ساقی
بچه که بودم هر وقت می ترسیدم، یا هول می کردم
می گفتم یا اباالفضل
آنقدر قلبم آروم می گرفت!
هروقت داشتم می افتادم
می گفتم یا اباالفضل
نمی دونم از کجا ؟
ولی مطمئن بودم حضرت عباس حتما نگهم می داره!
مطمئن بودم !
کربلا حقیقت را آشکار می کند و کفر را رسوا
کربلا عرصهء شناخت است عرصهء عمل
ادعا را راهی به کربلا نیست
رفتار و عملکردت، لفظها و واژگان ادعایت خواهد بود
نمی توانی شعار بدهی و بروی
که رفتن و ماندنت همان شعارت خوهد بود
اگر نمی خواهی بدانی که کیستی ؟و چه کاره ای ؟
کربلا نیا !
چرا که بخواهی یا نه! به هر حال در کربلا شناخته خواهی شد!
و نه خود که همهء عالم حقیقت وجودت را خواهند دید
خالص باید باشی که ریا را جایی نیست
صادق باید باشی که دروغ را تاب ماندن نیست
و عاشق که منطق کربلا را بفهمی!
چرا که حقیقت برای حیاتش قیام کرده است
وقتی نور بتابد ظلمت را جایی نخواهد بود
کربلا آیینه تمام نمای انسانیت است که اعماق وجودت را غواصی میکند و برای هستی به نمایش می گذارد
اگرمی خواهی بدانی که کیستی؟
واگر می خواهی حسینی باشی! کربلا پذیرای قلب پردردت خواهد بود
وچه مهماندار مهربانی است .
نترس رسوایت نخواهد کرد
آرام بی آنکه حتی خودت بفهمی تکه تکه های وجودت را با نام حسین گره خواهد زد !
به نام خدای حسین
جان به قربان ذبیحی که به قربانگه دوست
با لب تشنه روان می شد و خود دریا بود
سلام
هر چه سعی کردم بنویسم نتوانستم
فقط چند تا از عکس هایی که آنجا گرفتم را در عطش می گذارم!
و امیدوارم تک تک انسانها حتی برای یک بار هم که شده هوای نجف و کربلا را تنفس کنند !
تا به دلیل خلقت خویش و سؤالات بی جواب شان دست یابند ! یعنی عاشق شوند!
کاشف الکرب الحسینی یا ابی الفضل
صدای زنجیر می آید
نوای گریه های بی صدا ، آسمان ضجه می زند ، خاک ناله می کند
در عالم غوغایی به پاست و کاروان در میان این هیاهو آرام به پیش میرود
کاروانی از نور که به اسارت ظلمت در آمده
کاروانی از لطافت مهر که به خشم نفرت گرفتار شده
صدای زنجیر روح صحرا را آشفته کرده ، صدای ناله های غریبانه
و کاروان آرام به پیش می رود ، کاروانی بی قافله سالار ، کاروانی بی علمدار
کاروانی که از عظمتش آسمان به سجده می افتد ، به بند زنجیر و فریاد تازیانه به پیش می رود
و ردی از خون را در خاطرهئ تاریخ حک می کند
پشت سر حماسه ای خونین از عشق
پیش رو مصیبتی عظیم
در خواب رسول الله را دیدم ، علی را و بانوی مهر فاطمه را
دیدم که علی اکبر کنار رسول الله در آغوش علی به میدان می رفت و نگاه حسین پروانه وار به دور علی اکبر می سوخت .
دیدم که علی اصغر سر به گونهء فاطمه داشت که دیگر نتوانست آن لطافت را رها کند و به عالم بی فاطمه نفس بکشد .
فوج فوج فرشتگان را می دیدم که خد را سپر تک تک یاران حسین می کردند و یارانش را که پا بر چشمان فرشتگان می گذاشتند و فدای حسین می شدند .
حیرتی عجیب وجودم را فراگرفته بود!حالا می فهمم چرا مبنای هستی حسین است !!
خلاق عشق به تماشای تابلوی زیبای خویش نشسته است .
پیامبران را می بینم که به دور حسین هروله می کنند : حقیقت رسالت ما به خاطر کاسهء چشمانمان است که پر از اشک توست !
السلام علی الحسین و علی علی بی الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
هر چه هست به حسین است که معنا دارد !
و علی زینب الحسین و علی عباس الحسین
حسین ثقل هستی است ، هستی به خاطر اوست .
هر زیبایی و هر کمالی ارزشمند است ولی نه به خودش که به او !
خاک به پای بوسی حسین ارزش یافت !
پست ترین هستی در مقابل خداوندگار عشق ادب را نمایان ساخت و هیچ لحظه ای قد علم نکرد.
آب ارزش داشت نه به خاطر اینکه تشنگان را سیراب می کرد و مایه حیات بود ، به خاطر حسین که با آن وضو می ساخت .
هوا ارزش داشت چرا که تنفس عطر آگین حسین به آن اعتبار می بخشید !
آسمان ارزش داشت چرا که نگاه حسین برای دعا به آن دوخته می شد
عالم ارزش داشت چون برای او خلق شده بود .
و حالا سلطان عشق ، ژرفای ارزش ، حقیقت انسانیت ، حسین !
پروانه ای عاشق که شمع جهان بود !
همه خودشان را به پایش قربانی می کردند تا ارزش و قیمتی پیدا کنند .
شاید که خدا خریدارشان شود !
در خواب دیدم خاک می گریست !
علت را جویا شدم ؟! ناله ای کرد در سخن آمد:
از لحظهء خلقتم تا کنون در حسرت لمس قدوم ملکوتی عشق بودم ،همان که خداوندگار عظیم، هستی را و من را برایش خلق نمود ! و این حسرت جانسوز امانم را بریده بود چرا که ملائک بال می گشودند و عشق بر آنها قدم برمی داشت !
سعی می کردم به لطافت فرشته ها اکتفا کنم و می دانستم حقیرترین هستی را تمنایی این چنین نشاید! اما چه کنم که دل بی تابی می کرد و مرا هم حیران کرده بود ! نرمی قدم های فرشتگان را بیش از پیش حس می کردم ! کاروانی از نور می آمد ! و عرشیان دیده بر قدومشان می ساییدند و من در حسرت پای بوسیشان لحظه می کشتم !
گریستم آنقدر که وجودم آب شد ! دریایی بودم از خاک تمنا به زیر پای اقیانوس عشق !
ضجه فرات عالم را دیوانه کرده بود و همه با او همنوایی می کردند ! مثل مادر فرزند از دست داده خود را به در ودیوار هستی می کوبید !
یقهء مرا گرفت : مگر خداوند مرا و تو را برای او خلق نکرده !؟!
مگر علت هستی ما او نیست ؟!!
آخر چگونه مرا از کودکانش دریغ می کنند !! ؟ چرا به یک اشاره عالم را بر سرشان خراب نمی کند ؟!!!
مرا رها می کرد ، به آسمان بد می گفت ، خورشید را ملامت می کرد ، باد را ناسزا می گفت .
چه کرده ام؟! چه باید بکنم؟! آب باشی و در عطش بسوزی !
ای مهربان خدای آفرینش کورم کن که نبینم .
نبینم نگاه عاشق عباس را که به خون نشست .
نبینم قامت سرو استواری را که برای علمدار خم شد
نبینم لبان خشکیده طراوت را که مرا دلداری میداد
خداوندا طاقت ندارم می شود نباشم !
این هستی را برای او می خواستم ! تنها برای او !
حالا را چه می خواهم ؟! برای چه بمانم !؟! نمیتوانم این عالم را بعد حسین لحظه ای تاب بیاورم !
مرا تحمل نگاه ملامت گر انسانیت نیست !همان که تو فرشتگانت را برایش به سجده واداشتی !
چگونه جواب زینب را بدهم ، رقیه .. ، رباب . . . ، ام البنین . .
خاک ضجه ای زد و از هوش رفت . ...
یا عشق
خواب می دیدم مجلسی بر پا بود ، از یک طرف هیاهو ، از یک طرف پایکوبی و طرف دیگر ناله های جگرسوز !
در اقیانوس هستی طوفانی عظیم در گرفته بود
هل من ناصر ینصرنی؟!
ملائک صف بسته بودند و چون دسته های عزاداری بر سر و روی می زدند
هستی برای یاری عشق خدا در زمین از هم پیشی می گرفتند
هل من ناصر ینصرنی
ولی این ندای عجیب همگان را به حیرت وا داشته
و دست رد به سینهء هستی زده بود
آسمان زمین می بوسید و التماس می کرد ، اما الههء عشق نمی پذیرفت !
آب خود را به دل کویر می زد ، تشنگی نمایان می ساخت و سیراب نمی شد !
هل من ناصر ینصرنی
انسانیت در اقیانوس عمیق طوفانی در حال غرق شدن بود
شگفت ندایی است !!
کشتیبان رهایی !
نا خدای عشق یاری می جوید !؟
تک تک انسانها را به نام صدا می زند!
آیا کسی هست که مرا یاری کند ؟!!
ای نور خدا در ظلمات زمین ! مائیم که در حال غرق شدنیم و یاری می جوئیم !
آخر چگونه حقیقت نجات بر روی کشتی سلامتی از غرق شدگان یاری می خواهد ؟!
در کربلا تابلویی را خواهید دید مثال زدنی !
انگار همه چیز واژگونه گشته است
هل من ناصر ینصرنی
این ندایی است که از اعماق وجود تمامی آدمیان عرش را می لرزاند
و منجی آنکه همه به این ندا او را خوانده اند ، خود با قلب آدمیان همسرایی می کند
هل من ناصر ینصرنی
انگار قانون هستی دگرگون گشته!
در هیچ مرامی پاسخ مهر خشم نیست ، پاسخ لبخند ، غضب !
در هیچ سرزمینی جواب لطافت را با شمشیر نمی دهند
جهان واژگونه گشته !
دستس که برای یاری غرق شدگان آمده را خود قطع می کنند و در حال هلاکت پایکوبی می کنند !!!
چون تیر عشق جا به کمان بلا کند
اول نشست بر دل اهل ولا کند
در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست
احباب را به بند بلا مبتلا کند
بیگانه را تحمل بار نیاز نیست
معشوق ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست
دردی ندارد او که طبیبش دوا کند
آن را که نیست شور حسینی به سر زعشق
با دوست کی معاملهء کربلا کنند
یکباره پشت پا به سر ما سوا زند
تا زان میان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشتهء او این بود،سزاست
خود را اگر به کشتهء خود خونبها کند
بالله اگر نبود خدا خون بهای او
عالم نبود در خور نعلین پای او
نیر تبریزی
چون تیر عشق جا به کمان بلا کند
اول نشست بر دل اهل ولا کند
در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست
احباب را به بند بلا مبتلا کند
بیگانه را تحمل بار نیاز نیست
معشوق ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست
دردی ندارد او که طبیبش دوا کند
آن را که نیست شور حسینی به سر زعشق
با دوست کی معاملهء کربلا کنند
یکباره پشت پا به سر ما سوا زند
تا زان میان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشتهء او این بود،سزاست
خود را اگر به کشتهء خود خونبها کند
بالله اگر نبود خدا خون بهای او
عالم نبود در خور نعلین پای او
نیر تبریزی