در خواب دیدم خاک می گریست !
علت را جویا شدم ؟! ناله ای کرد در سخن آمد:
از لحظهء خلقتم تا کنون در حسرت لمس قدوم ملکوتی عشق بودم ،همان که خداوندگار عظیم، هستی را و من را برایش خلق نمود ! و این حسرت جانسوز امانم را بریده بود چرا که ملائک بال می گشودند و عشق بر آنها قدم برمی داشت !
سعی می کردم به لطافت فرشته ها اکتفا کنم و می دانستم حقیرترین هستی را تمنایی این چنین نشاید! اما چه کنم که دل بی تابی می کرد و مرا هم حیران کرده بود ! نرمی قدم های فرشتگان را بیش از پیش حس می کردم ! کاروانی از نور می آمد ! و عرشیان دیده بر قدومشان می ساییدند و من در حسرت پای بوسیشان لحظه می کشتم !
گریستم آنقدر که وجودم آب شد ! دریایی بودم از خاک تمنا به زیر پای اقیانوس عشق !
ضجه فرات عالم را دیوانه کرده بود و همه با او همنوایی می کردند ! مثل مادر فرزند از دست داده خود را به در ودیوار هستی می کوبید !
یقهء مرا گرفت : مگر خداوند مرا و تو را برای او خلق نکرده !؟!
مگر علت هستی ما او نیست ؟!!
آخر چگونه مرا از کودکانش دریغ می کنند !! ؟ چرا به یک اشاره عالم را بر سرشان خراب نمی کند ؟!!!
مرا رها می کرد ، به آسمان بد می گفت ، خورشید را ملامت می کرد ، باد را ناسزا می گفت .
چه کرده ام؟! چه باید بکنم؟! آب باشی و در عطش بسوزی !
ای مهربان خدای آفرینش کورم کن که نبینم .
نبینم نگاه عاشق عباس را که به خون نشست .
نبینم قامت سرو استواری را که برای علمدار خم شد
نبینم لبان خشکیده طراوت را که مرا دلداری میداد
خداوندا طاقت ندارم می شود نباشم !
این هستی را برای او می خواستم ! تنها برای او !
حالا را چه می خواهم ؟! برای چه بمانم !؟! نمیتوانم این عالم را بعد حسین لحظه ای تاب بیاورم !
مرا تحمل نگاه ملامت گر انسانیت نیست !همان که تو فرشتگانت را برایش به سجده واداشتی !
چگونه جواب زینب را بدهم ، رقیه .. ، رباب . . . ، ام البنین . .
خاک ضجه ای زد و از هوش رفت . ...