ارسال
شده توسط نغمه انتظار در 88/8/15 6:50 عصر
ساده بود مثل خنده هایش ،تو می خواستی برای یک لبخند دیگر همهء دنیا را پای چالهای ظریف صورتش بریزی! که انگار همهء زبیایی را در پشت پردهء لبخندش پنهان کرده بود و تو می دانستی که صمیمی ترین لحظه ها را می فهمد .
بار دیگر دستان کوچکش را گرفتی و در دستان بزرگ خود گم کردی شاید ضریح قلبش دستان گره کرده ات را مستجاب کند .
و او اولین کلمهء زندگی را هجی کرد. . .
مامان !