ارسال
شده توسط نغمه انتظار در 90/8/9 6:7 عصر
صحبت به درازا کشید
وزمان اندک
باید می رفت اما...
ندا آمد 10 روز بیشتر بمان ...
و او در شوق ماندن شیداتر شد...
وقت رفتن رسید
با کوله بار ی از عشق به سوی قوم خویش بازگشت
اما...
خیانت ! دیگر تاب نیاورد ... گریبان برادر گرفت؟! چرا؟
تنها 10روز بیشتر ماندم ! چرا؟ چطور گذاشتی مهر او به گوساله ای بفروشند...؟!
برادرم آنقدر مقاومت کردم که نزدیک بود مرا در مقابل گوساله سامری ذبح کنند!
اینان را نه گوشی است برای شنیدن نه چشمی است برای دیدن...
موسی گوساله را شکست اما بتش در دل این نامردمان زنده ماند...