دل من و او. . .
دل من می داند قصهء عشق زمزمهء لب های تشنهء آب است
که به تماشا نشست حقیقت را بردستهای خستهء سقا
دل من می خواند در نسیم نگاه یار، آواز رهایی را
دل من می جوید در کوچه باغهای شهادت، او را
دل من می سوزد بی صدا و آرام
در فراق تنهاترین یار خدا
می آید، می آید، باور شبهای اوست
می بیند، می بیند، قصهء تنهاییش
می شناسد صدای قدم های فردا را با او
می شمارد شبهای تاریک زمان را بی او
می نشاند امید را سر کوچهء یأس
تا مبادا کسی راه گم کرده بدان سوی رود
دل من می داند که ماه نشانی است از او
می رساند شب به شب سلامی
تا رساند ماه به او
روزها پشت هم می آیند
و نگاه من هنوز، سپید گشته به در
تا بیاید شاید، روزی آن جمعهء موعود
دل من اما بی قرار لحظهء دیدار
آسمان را به مدد می خواند
هر لحظه ، هرشب ، هر روز به اصرار
دل من می کارد اشکهایش را درباغچهء آرزو
تا شود سبز، عشقش! در انتظار گل روی او
دل من و او
باشد که روزی . . . .