قبل از هر چیز باید حرکت کرد تا رسید آرام آرام، قدم به قدم
. ولی نباید به آهستگی و رکود خو گرفت .بیاییم به پاهایمان شجاعت دویدن را بیاموزیم تا روحمان شجاعت پرواز را فرا گیرد و قلبمان شجاعت اوج گرفتن را
.تمنائی که از کودکی روحم را بیتابش کرده بود در این لحظات آخری که در ایران بودم خودش را بیشتر نمایان می ساخت
.دلم هوایی شده بود ، دلم هوای مدینه را داشت
.سوار هواپیما شدیم در آغاز کمی گرم بود ولی اهمیتی نداشت انگار از لحظهء ورودم به هواپیما همه چیز برایم رنگ باخت
.کنار پنجره نشستم و
. . . .حرکتی آرام ، چرخشی نرم و سرعت و پروازکنده شدن و پرواز
پرواز و رهایی ، اوج گرفتن
در پیش رو آسمان ، پشت سر یک شهر خاکستری با دغدغه های خاکستریش
پیش رو آبی بی نظیر آسمان ، نیلی دلپذیر رهایی
پشت سر
« من » ، پیش رو « او » و حرکت فقط پروازپلکهایم در تمنای به هم رسیدن بی تابی می کردند و من در تمنای آسمان ، سرم را بر پنجره گذاشتم و آسمان را خواب دیدم .
پشت سر همه محو، پیش رو همه زیبایی
. زمین خاکی بود مثل خودش ، به دور از زرق و برق های ظاهری ، چقدر زیبا
از بالا که بدان می نگریستی، باطنش را نمایان می ساخت .
توی آسمان که هستی مهم نست که از کجا آمده ای ، تنها به این می اندیشی که به کجا می روی ؟!
و باز میان زمین و آسمان به خواب رفتم و شاید نیمه خواب
به دریا رسیدیم ، در آب آسمان و دریا غرق شدیم ، در پرواز بودیم غرق آب
آرزو کردم که کاش مرزی دیگر نبود بین آسمان و زمین
همه او بود همانگونه که او همه
آبی بودیم بی تعلق به رنگهای فریبنده ، آبی بودیم به یاد صداقت صادقانهء صادق
آبی بودیم به رنگ اخلاص ، خالص بودیم به رنگ علی ، علی بودیم به رنگ او .
خاک به سرخی گرایید ، گفتند دریای سرخ است ، خندیدم ! دریا آبی بود و خاک سرخ !
سلام ای عربستان ، شبه جزیرهء عرب ! سرخی خاکت مرا به یاد سرخی عشق هادیان الهی می اندازد هم آنان که خونشان زمین خشک و زرد تورا سیراب کرده و جای قدم هایشان دل مرده ات را زنده!
آری درخت تشنهء کمال جز به خون آنان سیراب نمی شود و قد به آسمان حقیقت نمی کشد که جلادان تبر به دست در این سرزمین بسیارند و این عاشقان دلباخته خود را فدای درخت خدا می کنند !
بوی رسیدن می آمد مهماندار هواپیما گفت: دمای هوای جده 37 درجه است . باز هم خندیدم به بچه ها گفتم: فکر کنید می روید تو آغوش خدا و خدا شما را محکم بغل گرفته ، از گرمای اوست که گرمید ! آنها هم خندیدند !
چه گرمای دلپذیری ، آغوشت خداوندا چه مهربان است !
به استقبال ما آمدند با شاخه ای گل ، گل رز قرمز و نارنجی . . .
خداوندا چرا گل های این سرزمین اینقدر بی بویند ، من در تمنای بوی محمدت پرپر میزنم . گل های این سرزمین حکایت بی وفایی می کنند ، حکایت صم بکم عمی
دیر رسیدم مهرم را به یکی از مسافران دادم ، بچه ها حرکت کردند تا مهرم را بگیرم و به آنها برسم طوب کشید ، نمی توانستم وسایلم را جمع کنم ، سخت بود کشیدن ساک و گرفتن ساک دستی و . . .
خداوندا ! مرا برای قیامتت سبکبار کن ، آزاد و رها و عاشق ، در پرواز به سوی تو
اتوبوس را هم گم کردم . خداوندا من گمشدهء خودم هستم مرا پیدا کن ، ای تو تنها پیدا !
بالاخره به بر ترتیبی که بود اتوبوس را یافتم و سوار شدم و قلم به دست گرفتم تا شرح او کنم تا خط خطی های منیتم!
خداوندا ! این سرزمین آدم را شاعر می کند !