یادی از گذشته
تقویم های قدیمی ام را ورق می زدم که به تابلوی عشق رسیدم :نوشته شده در نیمه های شب جمعه اردیبهشت ماه سال 1380 (برای برنامهء جنگ سپیده رادیو جوان با موضوع تابلوی عشق)
تابلوی عشق
بوم نقاشی کنار پنجره انتظارم را می کشد ، قلم را برمی دارم نمی توانم چیزی بکشم به این می اندیشم که بوم برای نقاشی من کوچک است ، از پنجره شهر را می نگرم با خود می گویم : تابلویی باید داشت به اندازهء این شهر ولی نه این هم کوچک است به اندازهء زمین یا نه به اندازهء تمام آسمان و ستارگانش ، باز هم کوچک است به اندازهء تمام هستی و شاید بی نهایت ، مرا توان درک «بی نهایت!»نیست ، ولی می دانم وسعت عشق حد و مرزی نمی شناسد .
حال تابوی من بی نهایت بزرگ است ، اما قلمم خیلی کوچک و حقیر ، از همان کسی که عشق را به درون تمام آدمیان دمید ، قلمی می خواهم از نور .
قلم به دست می گیرم تابلو در مقابلم است ، اما باز نمی توانم هیچ طرحی بکشم .
قلم هنوز در دستانم است به عاشقان می اندیشم ، به آن برگزیدگان که تمام هستی شان را در راه عشق دادند و شعارشان همه این بود که تمام نداریمان را در پایت ریختیم که هیچ از خود نداریم و با همین هیچ به اوج ملکوت رسیدند .
خود قلم می نویسد و چه زیبا :