ارسال
شده توسط نغمه انتظار در 86/8/12 4:37 عصر
به نام او ، به یاد او ، برای او
دستانم تشنه اند
و نگاهم بی تاب سلام او
و لبخندم در وادی خاموشان
اشکم رها
و فریادم در سکوت
واژه هایم بی معنا
قدم هایم خسته
و دلم سالهاست که شکسته
به زمزمهء سحر بیدارم
و به غروب آفتاب تنها تر
و به شب مرده
گرمای خورشید سردم می کند
و سرمای برف گرمم
به سبزی برگها نمی اندیشم
آبی را آرزو ندارم
و سرخی هیچ گلی شیدایم نمی کند
تا روزی که او بیاید