کوچه گرد شبهای شهری هستم که غربت آشنای دیرینه اش شده است ! می گویند امشب شب قدر است !
چه اسم عجیبی است برای امشب !
شب قدر به عزای کسی نشسته است که قدرش را نشناختند !
هزار اسم خدا را زمزمه کن !
هزار هزار رکعت نماز بخوان !
هزار هزار بار ختم قرآن کن !هزار هزار.....
شاید ذره ای از او ، شاید قطره ای از اقیانوس بیکرانه اش....
نه چگونه ممکن است وقتی درکی از قرآن صامت نداریم قرآن ناطق را بشناسیم!
عالمی را غربت فراگرفته است!
آری امشب ملائک به زمین می آیند هروله کنان تا حقیقت عالم هستی را به آسمان برند
چرا که زمین بارامانت نتوانست ...
کوفه به اندازه همه هستی وسیع گشته است تا همه زمانها گسترش یافته اما....
اما.... نفسم در این شهر بالا نمی آید ، دلم آرام نمی شود، چه غوغایی است .....
همه قرآن به سر گرفته اند قرآن راشفیع خود قرار داده اند تا خدا آنها را ببخشد !
امشب دردانه های هستی هم قرآن به سر دارند و باز چون سی سال گذشته بی صدا می گریند ....
قرآن ناطقی که آرام به سوی معبود خویش پر می گشاید
فزت و رب الکعبه....