خورشید با انوار طلایی رنگش روح وجسم درخت را در تابستان نوازش می کند و این نوازش گرم جوانی را در برگهای درخت کهنسال سبز میکند .

   پس چگونه درخت که به این نوازش مهربانانهء آفتاب خو گرفته و شور جوانی و عشق در رگهایش غلیان یافته است ، درد کمرنگ شدن حضور گرم آفتاب را دوام آورد 

   و این درخت است ، عاشقی دلباخته ، که سبزی خویش به پای دوری یارش زرد می کند 

   که هر چه سبزی بود از او بود و بی او عالم رنگ می بازد 

   درخت به این هم اکتفا نمی کند و جامه می درد ، جامه دران عصاره وجود خویش ، برگهایش را ، فرش رهگذران بی اعتنای خیابان می کند تا آواز رسوایی درخت را اسمان بسراید و زمین نجوا کند .

            Pieces_of_autum

   درخت بی او چوبی خشک است برای سوزاندن 
   و سوختن موسیقی دلپذیر هستی است برای درختی که بی او عدم را آرزو دارد

   و این است که پائیز به عشق درخت
                                                  میعادگاه عاشقان می گردد

   و جه زیبا آدمی فصلها را به شیوهء عاشقی در زندگی خویش نقش می کند .

   کودکی و نوجوانی بهار است و جوانی تابستان عمر و پائیز یادآور دوری یار و آغاز دلتنگی عظیم به فراموش سپرده انسان .

   و مگر آدمی تا چه حد تاب دوری از او را خواهد داشت 

   جسم و روحش در فراق یار پیر می شود ، موی در دیار غربت سپید می کند و در آرزوی او کمر می شکند .

   روح بی تابتر از همیشه جسم را پیرتر میکند تا از این زنجیر زمینی رهایی یابد ، آخر در آفرینش روح خاطرهء او ثبت است .

   و حتی جسم نحیف نیز او را به تازیانه سرزنش نمی آزرد چرا که این بدن خاکی هم دلش برای مادر خویش تنگ است 

   و اینجاست که مرگ در  وصال معنا می یابد

   این تن رنجور به دامان خاک مادر دیرین خویش پناه می برد

   و روح بی تاب ، در تمنای لقای او شیدایی می کند  

     نمایش تصویر در وضیعت عادی